• self-centeredهر وقت به مهماني مي­رفت، احساس مي­كرد ديگران بيش­تر از او جذاب­اند و حضور خود را براي ديگران خسته­كننده مي­ديد. احساس مي­كرد در كنار بعضي از دوستان­اش، كه پرسروصداتر بودند، ديده نمي­شود. اين مسأله باعث مي­شد بعد از مهماني­ها احساس غمگيني كند و از خودش عصباني باشد كه چرا نمي­تواند مثل ديگران كاري كند كه مدام در كانون توجه باشد.
  • دوستي داشت كه از دوران ابتدايي با هم بودند. هميشه به او كمك مي­كرد و به نوعي حامي و پشتيبان آن دوست­اش بود و او هم اين نقش را براي خود و او پذيرفته بود. بعد از اين كه اين دوست­اش ازدواج كرد، او دچار افسردگي شد. احساس مي­كرد از آن رابطه طرد شده و دوست­اش او را كنار گذاشته است. مي­گفت: «حالا كه كسي را پيدا كرده كه به او تكيه كند، همه­ي گذشته­ي دوستي­مان را دور ريخته است...»
  • نمي­توانست براي ازدواج تصميم بگيرد. دنبال همسري مي­گشت كه از هر نظر ايده­آل باشد. اين مسأله باعث مي­شد هميشه در افراد نقص­هاي­شان را ببيند و احساس كند «آن­قدر كه بايد» خوب نيستند. مي­گفت اگر همسرش از نظر ظاهر و تحصيلات و خانواده و شغل و وضعيت مالي و خلاصه از هر نظر بي­نقص نباشد، در كنارش نمي­تواند احساس خوشبختي كند. با خودش فكر مي­كرد كه آن وقت ديگران درباره­ي او و انتخاب­اش چه نظري خواهند داشت؟ مي­گفت: «هر بار با خودم مي­گويم كه اگر ازدواج كردم و فردي بهتر از او را ديدم، حتماً پشيمان مي­شوم كه چرا اين انتخاب را كرده­ام.»
  • قبل از جلسات كاري­اش مدام نگران بود. هميشه مي­ترسيد كاري كه از او خواسته بودند را كاملاً درست و بي­نقص انجام نداده باشد يا نتواند آن را به­خوبي ارايه كند. مي­گفت اين نگراني كل زندگي­اش را تحت تأثير قرار داده و هر بار كه يك كار را به­خوبي انجام مي­دهد، موقعيت و نگراني ديگري از همين جنس هست كه نگذارد احساس راحتي كند. وقتي كسي به او انتقاد مي­كند، احساس مي­كند كه ديگر وجودش ارزشي ندارد و درباره­ي خود و توانايي­هايش دچار ترديد مي­شود.
  • پدرش براي او ماشيني خريده بود. ماشين خوبي بود اما جلوه­ي ماشين لوكس و گران­قيمت پدرش را نداشت. مي­گفت: «وقتي با دوستانم مي­خواهم بيرون بروم، دوست دارم با ماشين پدرم بروم. او گاهي اجازه نمي­دهد و اين اعصابم را خرد مي­كند. وقتي سوار ماشين او هستم، احساس قدرت و اعتبار بيش­تري مي­كنم كه با ماشين خودم آن حس را ندارم.»

روايت­هايي شبيه اين­ها را بسياري اوقات شنيده­ايد و نمونه­هايش را ديده­ايد. آن چه در همه­ي اين داستان­ها مشترك است، «ميل به ديده شدن» و از سوي ديگر «ترس از چگونه قضاوت شدن» است. اين مثال­ها نمونه­هايي هستند افراطي از ميلي بهنجار كه در همه­ي افراد وجود دارد؛ يعني ميل به ارتباط برقرار كردن، ديده شدن و دوست داشته شدن. انسان­ها مي­خواهند ديده شوند و تصويري مطلوب از خود را در آينه­ي نگاه و رفتار ديگران ببينند. براي همه مهم است كه چه تصويري از خود به ديگران منتقل مي­كنند. نوع پوشش، آرايش مو، لحن و محتواي حرف زدن، نوع راه رفتن و ... هر كدام به نوعي در شكل­گيري تصوير فرد در ذهن ديگران نقش دارند. اما اين «نگاه ديگران» و «تصوير من در آن نگاه» تا چه حد در زندگي افراد نقش دارد؟ افراد مختلف از این لحاظ با يكديگر متفاوت­اند. همان طور كه در مثال­هاي بالا ديده مي­شود، گاهي فرد چنان هويت و هستي خود را صرفاً در نگاه و قضاوت ديگران مي­بيند كه اساساً گويي اگر اين تأييد و توجه و قضاوت مثبت ديگران نباشد، كاملاً ازهم فرومي­پاشند. براي اينان «تأييد ديگران» براي حفظ قوام هويت­شان همان نقشي را دارد كه «استخوان بندي» براي ايستايي و حفظ قامت­شان دارد. همان طور كه بدن را نمي­توان بي­استخوان راست نگاه داشت، اينان هم هويت­شان بي­حضور و تأييد ديگران قوام نخواهد داشت. در اين افراد نياز به ديده شدن و تأييد «ديگران» بالاتر از هر نيازي است و عملاً «تمام هويت­شان» را تعريف مي­كند.

اما اين نياز از كجا مي­آيد؟ مگر اصولاً انسان نبايد به نظر ديگران اهميت بدهد؟ مگر هويت افراد در ارتباط با «ديگران» نيست كه شكل مي­گيرد؟ و مگر همه­ي افراد از تأييد ديگران خوش­حال نمي­شوند و برعكس، اين كه ديگران او را فردي مشكل­دار و ناقص و ناتوان ببينند، ناراحت­شان نمي­كند؟همان طور كه در نوشته­هاي پيشين اشاره كردم، روابط فرد با ديگران، به­وي‍ژه روابط اوليه­ي دوران كودكي با پدر، مادر و خواهر­ـ برادران، يكي از عرصه­هاي اصلي مورد مطالعه در روان­شناسي و نظريه­هاي شكل­گيري شخصيت است. به وي‍ژه برخي از مكاتب روان­شناسي و روان­كاوي، مانند مكتب «رابطه با ابژه» و «روان­شناسي خود»، بر مطالعه و بررسي روابط اوليه­ي فرد در كودكي و نقش آن در شكل­گيري شخصيت او در بزرگسالي و الگوهاي رفتاري و رابطه­اي او در آينده مبتني هستند. mother-childدر نوشته­ي پيشين اشاره كردم كه نوزاد انسان در حالتي از «وابستگي مطلق» پا به دنيا مي­گذارد و ادامه­ي حيات­اش منوط به حمايت و نگه­داري والدين از او است. هم­چنين گفتم كه در آن زمان نوزاد هنوز دركي از هويت خود ندارد و اساساً مفهوم «خود» براي او شكل نگرفته است. او هنوز مرزي بين «خود» و «ديگري» نمي­شناسد. نوزاد انسان قادر نيست بايستد و بنشيند و حتا گردن خود را راست نگاه دارد؛ همان طور و شايد بيش از آن هويت مستقل و تعريفي از «خود» ندارد كه وابسته و متكي به «ديگران» نباشد. او از نگاه «ديگران» است كه به تدريج احساسی از «خود» پيدا مي­كند. او «خود» را براساس تصويري كه در آينه­ي ديگران مي­بيند تعريف مي­كند. اگر مادر همواره او را تأييد كند و همه­ي توجه­اش را به او اختصاص بدهد و همواره خواسته­ها و نيازهاي او را برهمه چيز مقدم بداند، كودك تصويري از خود به دست مي­آورد كه تصويري است «خودمحور» و «خودشيفته». در چنين حالتي او تصور مي­كند كه مستحق همه­گونه توجه و تأييدي است، و ديگران هم موظف­اند او را «بدون قيد و شرط» دوست بدارند و به او سرويس بدهند و تأييدش كنند. كسي نبايد به او ايرادي بگيرد و انتقادي كند و بگويد «بالاي چشم­ات ابرو است.» گويا اصلاً وجود ديگران براي آن است كه به او خدمت كنند و خواسته­هايش را برآورده كنند. «ديگري» تا آن­جا ارزش دارد كه تأمين­كننده­ي نيازهاي مختلف او باشد: نيازهاي مالي او را برآورده كند، نياز به تأييد و توجه­طلبي­اش را ارضا كند. خلاصه اين كه «ديگري» براي او به معناي واقعي «ديگري» نيست؛ بلكه صرفاً وسيله و ابزاري است براي رفع نيازهاي خود او. آنان نمي­توانند ديگران را افرادي ببينند كه هويت و نظر مستقل و خواسته­هاي خود را دارند كه قرار است در تعامل با آنان باشند؛ بلكه ديگران حضور دارند تا به او احساس دوست­داشتني بودن و احساس هويت بدهند. «ديگران» آينه­هايي هستند در برابرشان كه «بايد» همان تصويري را نشان­اش بدهند كه خود مي­خواهد و از دوران كودكي در خود شكل داده است. در رابطه­ي اين افراد با ديگران تناقضي جالب وجود دارد: از سويي همه چيز و همه كس را «در خدمت خود» مي­بينند و دنيايشان دنيايي است «خودمحور»؛ اما از سوي ديگر اين «خود» فقط در نگاه و رفتار ديگران تعريف مي­شود. «ديگران» برايشان هيچ نيستند و همه چيز هستند. narcissistic loveتصوير آنان از «خود» تصويري است به شدت متزلزل و شكننده كه كاملاً تحت تأثير نگاه ديگران است. براي اين كه احساس آنان از هويت «خود» پايدار بماند بايد مرتب و مكرر از ديگران تأييد بگيرند و هر وقفه و فاصله­اي در اين موضوع آنان را آشفته و مضطرب مي­كند. وضعيت آنان فقط اين نيست كه «مي­خواهند ديده شوند». آنان «مجبورند ديده شوند». رابطه براي آنان يك «انتخاب» نيست كه براي پربارتر كردن معناي زندگي و احساس رضايت باشد؛ رابطه براي­شان همان اكسيژني است كه «اگر نباشد زنده نمي­مانند». هويت آنان همان طور در گرو چنين رابطه­هايي است كه حيات­شان در گرو تنفس و اكسيژن است. مي­توان تصور كرد كه اين افراد تا چه حد ممكن است در رابطه­هاي­شان دل­نگران و مضطرب باشند: نكند اين رابطه تصوير خودشيفته­اي كه از خود دارد را در هم بشكند. اين افراد گرچه نيازمند رابطه هستند، نمي­توانند «به معناي واقعي» رابطه برقرار كنند. رابطه همواره مستلزم وجود «فرد ديگري» در طرف مقابل است كه طبيعتاً نظر و خواسته­هاي خود را دارد؛ اما رابطه­ي اين افراد چنين ويژگي را ندارد و بيش­تر شبيه رابطه است (شبه­رابطه)، تا رابطه­ي واقعي.

تا اين­جا به برخي از جنبه­هاي روابط بين­فردي مبتني بر «خودشيفتگي» اشاره كردم. در نوشته­ي بعدي بيش­تر به ويژگي­هاي اين شبه­رابطه­ها خواهم پرداخت و بعد از آن نيز مي­كوشم به تناوب الگوهاي ديگر روابط بين­فردي و مختصات آن ­را از همين منظر مرور كنم.

(این مطلب در شماره­ی ۱۱۶۸ روزنامه­ی شرق ۳/۱۱/۱۳۸۹ چاپ شده است)