«ميخواهم ديده شوم!» نه... «بايد ديده شوم!»
-
هر وقت به مهماني ميرفت، احساس ميكرد ديگران بيشتر از او جذاباند و حضور خود را براي ديگران خستهكننده ميديد. احساس ميكرد در كنار بعضي از دوستاناش، كه پرسروصداتر بودند، ديده نميشود. اين مسأله باعث ميشد بعد از مهمانيها احساس غمگيني كند و از خودش عصباني باشد كه چرا نميتواند مثل ديگران كاري كند كه مدام در كانون توجه باشد. -
دوستي داشت كه از دوران ابتدايي با هم بودند. هميشه به او كمك ميكرد و به نوعي حامي و پشتيبان آن دوستاش بود و او هم اين نقش را براي خود و او پذيرفته بود. بعد از اين كه اين دوستاش ازدواج كرد، او دچار افسردگي شد. احساس ميكرد از آن رابطه طرد شده و دوستاش او را كنار گذاشته است. ميگفت: «حالا كه كسي را پيدا كرده كه به او تكيه كند، همهي گذشتهي دوستيمان را دور ريخته است...»
-
نميتوانست براي ازدواج تصميم بگيرد. دنبال همسري ميگشت كه از هر نظر ايدهآل باشد. اين مسأله باعث ميشد هميشه در افراد نقصهايشان را ببيند و احساس كند «آنقدر كه بايد» خوب نيستند. ميگفت اگر همسرش از نظر ظاهر و تحصيلات و خانواده و شغل و وضعيت مالي و خلاصه از هر نظر بينقص نباشد، در كنارش نميتواند احساس خوشبختي كند. با خودش فكر ميكرد كه آن وقت ديگران دربارهي او و انتخاباش چه نظري خواهند داشت؟ ميگفت: «هر بار با خودم ميگويم كه اگر ازدواج كردم و فردي بهتر از او را ديدم، حتماً پشيمان ميشوم كه چرا اين انتخاب را كردهام.»
-
قبل از جلسات كارياش مدام نگران بود. هميشه ميترسيد كاري كه از او خواسته بودند را كاملاً درست و بينقص انجام نداده باشد يا نتواند آن را بهخوبي ارايه كند. ميگفت اين نگراني كل زندگياش را تحت تأثير قرار داده و هر بار كه يك كار را بهخوبي انجام ميدهد، موقعيت و نگراني ديگري از همين جنس هست كه نگذارد احساس راحتي كند. وقتي كسي به او انتقاد ميكند، احساس ميكند كه ديگر وجودش ارزشي ندارد و دربارهي خود و تواناييهايش دچار ترديد ميشود.
-
پدرش براي او ماشيني خريده بود. ماشين خوبي بود اما جلوهي ماشين لوكس و گرانقيمت پدرش را نداشت. ميگفت: «وقتي با دوستانم ميخواهم بيرون بروم، دوست دارم با ماشين پدرم بروم. او گاهي اجازه نميدهد و اين اعصابم را خرد ميكند. وقتي سوار ماشين او هستم، احساس قدرت و اعتبار بيشتري ميكنم كه با ماشين خودم آن حس را ندارم.»
روايتهايي شبيه اينها را بسياري اوقات شنيدهايد و نمونههايش را ديدهايد. آن چه در همهي اين داستانها مشترك است، «ميل به ديده شدن» و از سوي ديگر «ترس از چگونه قضاوت شدن» است. اين مثالها نمونههايي هستند افراطي از ميلي بهنجار كه در همهي افراد وجود دارد؛ يعني ميل به ارتباط برقرار كردن، ديده شدن و دوست داشته شدن. انسانها ميخواهند ديده شوند و تصويري مطلوب از خود را در آينهي نگاه و رفتار ديگران ببينند. براي همه مهم است كه چه تصويري از خود به ديگران منتقل ميكنند. نوع پوشش، آرايش مو، لحن و محتواي حرف زدن، نوع راه رفتن و ... هر كدام به نوعي در شكلگيري تصوير فرد در ذهن ديگران نقش دارند. اما اين «نگاه ديگران» و «تصوير من در آن نگاه» تا چه حد در زندگي افراد نقش دارد؟ افراد مختلف از این لحاظ با يكديگر متفاوتاند. همان طور كه در مثالهاي بالا ديده ميشود، گاهي فرد چنان هويت و هستي خود را صرفاً در نگاه و قضاوت ديگران ميبيند كه اساساً گويي اگر اين تأييد و توجه و قضاوت مثبت ديگران نباشد، كاملاً ازهم فروميپاشند. براي اينان «تأييد ديگران» براي حفظ قوام هويتشان همان نقشي را دارد كه «استخوان بندي» براي ايستايي و حفظ قامتشان دارد. همان طور كه بدن را نميتوان بياستخوان راست نگاه داشت، اينان هم هويتشان بيحضور و تأييد ديگران قوام نخواهد داشت. در اين افراد نياز به ديده شدن و تأييد «ديگران» بالاتر از هر نيازي است و عملاً «تمام هويتشان» را تعريف ميكند.
اما اين نياز از كجا ميآيد؟ مگر اصولاً انسان نبايد به نظر ديگران اهميت بدهد؟ مگر هويت افراد در ارتباط با «ديگران» نيست كه شكل ميگيرد؟ و مگر همهي افراد از تأييد ديگران خوشحال نميشوند و برعكس، اين كه ديگران او را فردي مشكلدار و ناقص و ناتوان ببينند، ناراحتشان نميكند؟همان طور كه در نوشتههاي پيشين اشاره كردم، روابط فرد با ديگران، بهويژه روابط اوليهي دوران كودكي با پدر، مادر و خواهرـ برادران، يكي از عرصههاي اصلي مورد مطالعه در روانشناسي و نظريههاي شكلگيري شخصيت است. به ويژه برخي از مكاتب روانشناسي و روانكاوي، مانند مكتب «رابطه با ابژه» و «روانشناسي خود»، بر مطالعه و بررسي روابط اوليهي فرد در كودكي و نقش آن در شكلگيري شخصيت او در بزرگسالي و الگوهاي رفتاري و رابطهاي او در آينده مبتني هستند.
در نوشتهي پيشين اشاره كردم كه نوزاد انسان در حالتي از «وابستگي مطلق» پا به دنيا ميگذارد و ادامهي حياتاش منوط به حمايت و نگهداري والدين از او است. همچنين گفتم كه در آن زمان نوزاد هنوز دركي از هويت خود ندارد و اساساً مفهوم «خود» براي او شكل نگرفته است. او هنوز مرزي بين «خود» و «ديگري» نميشناسد. نوزاد انسان قادر نيست بايستد و بنشيند و حتا گردن خود را راست نگاه دارد؛ همان طور و شايد بيش از آن هويت مستقل و تعريفي از «خود» ندارد كه وابسته و متكي به «ديگران» نباشد. او از نگاه «ديگران» است كه به تدريج احساسی از «خود» پيدا ميكند. او «خود» را براساس تصويري كه در آينهي ديگران ميبيند تعريف ميكند. اگر مادر همواره او را تأييد كند و همهي توجهاش را به او اختصاص بدهد و همواره خواستهها و نيازهاي او را برهمه چيز مقدم بداند، كودك تصويري از خود به دست ميآورد كه تصويري است «خودمحور» و «خودشيفته». در چنين حالتي او تصور ميكند كه مستحق همهگونه توجه و تأييدي است، و ديگران هم موظفاند او را «بدون قيد و شرط» دوست بدارند و به او سرويس بدهند و تأييدش كنند. كسي نبايد به او ايرادي بگيرد و انتقادي كند و بگويد «بالاي چشمات ابرو است.» گويا اصلاً وجود ديگران براي آن است كه به او خدمت كنند و خواستههايش را برآورده كنند. «ديگري» تا آنجا ارزش دارد كه تأمينكنندهي نيازهاي مختلف او باشد: نيازهاي مالي او را برآورده كند، نياز به تأييد و توجهطلبياش را ارضا كند. خلاصه اين كه «ديگري» براي او به معناي واقعي «ديگري» نيست؛ بلكه صرفاً وسيله و ابزاري است براي رفع نيازهاي خود او. آنان نميتوانند ديگران را افرادي ببينند كه هويت و نظر مستقل و خواستههاي خود را دارند كه قرار است در تعامل با آنان باشند؛ بلكه ديگران حضور دارند تا به او احساس دوستداشتني بودن و احساس هويت بدهند. «ديگران» آينههايي هستند در برابرشان كه «بايد» همان تصويري را نشاناش بدهند كه خود ميخواهد و از دوران كودكي در خود شكل داده است. در رابطهي اين افراد با ديگران تناقضي جالب وجود دارد: از سويي همه چيز و همه كس را «در خدمت خود» ميبينند و دنيايشان دنيايي است «خودمحور»؛ اما از سوي ديگر اين «خود» فقط در نگاه و رفتار ديگران تعريف ميشود. «ديگران» برايشان هيچ نيستند و همه چيز هستند.
تصوير آنان از «خود» تصويري است به شدت متزلزل و شكننده كه كاملاً تحت تأثير نگاه ديگران است. براي اين كه احساس آنان از هويت «خود» پايدار بماند بايد مرتب و مكرر از ديگران تأييد بگيرند و هر وقفه و فاصلهاي در اين موضوع آنان را آشفته و مضطرب ميكند. وضعيت آنان فقط اين نيست كه «ميخواهند ديده شوند». آنان «مجبورند ديده شوند». رابطه براي آنان يك «انتخاب» نيست كه براي پربارتر كردن معناي زندگي و احساس رضايت باشد؛ رابطه برايشان همان اكسيژني است كه «اگر نباشد زنده نميمانند». هويت آنان همان طور در گرو چنين رابطههايي است كه حياتشان در گرو تنفس و اكسيژن است. ميتوان تصور كرد كه اين افراد تا چه حد ممكن است در رابطههايشان دلنگران و مضطرب باشند: نكند اين رابطه تصوير خودشيفتهاي كه از خود دارد را در هم بشكند. اين افراد گرچه نيازمند رابطه هستند، نميتوانند «به معناي واقعي» رابطه برقرار كنند. رابطه همواره مستلزم وجود «فرد ديگري» در طرف مقابل است كه طبيعتاً نظر و خواستههاي خود را دارد؛ اما رابطهي اين افراد چنين ويژگي را ندارد و بيشتر شبيه رابطه است (شبهرابطه)، تا رابطهي واقعي.
تا اينجا به برخي از جنبههاي روابط بينفردي مبتني بر «خودشيفتگي» اشاره كردم. در نوشتهي بعدي بيشتر به ويژگيهاي اين شبهرابطهها خواهم پرداخت و بعد از آن نيز ميكوشم به تناوب الگوهاي ديگر روابط بينفردي و مختصات آن را از همين منظر مرور كنم.
(این مطلب در شمارهی ۱۱۶۸ روزنامهی شرق ۳/۱۱/۱۳۸۹ چاپ شده است)
در اين وبلاگ از دلمشغوليهاي خود مینويسم: از ذهن، از مغز، از روان، روانپزشكي و رواندرماني ...